پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

روزانه های پندار

سلام عزیز دل مادر قربون شیرین کاریهای بامزه ات بشم. اومدم از کارهای جدیدت بنویسم: هرجا عکس باب اسفنجی رو ببینی شروع میکنی به خواندن با ریتم و میگی باه باه  باه باه (یعنی باب اسفنجی باب اسفنجی). لباسای خودت رو از بین یک عالمه لباس تشخیص میدی و اگر لباسهات رو بین لباسای دیگه ببینی سریع برشون میداری و میگی من من . دو هفته پیش پشه پای شما رو نیش زده بود و چون خارش و سوزش داشت من همش برات پماد میزدم و میبوسیدم،به همین دلیل کاملا یادت مونده و تا میگیم کجا اوخ شده انگشت میزاری روی جای نیش و اشاره میگنی تا بوس کنیم که خوب بشه. از دیروز یاد گرفتی الکی خودت رو بندازی زمین(البته خیلی با احتیاط اینکار رو میکنی) تا ما بگیم آخ آخ الهی ب...
29 مهر 1391

عکس از پندار در 13ماهگی...

سلام کلوچه مامان راستش روز 13ماهگی نرسیدم ازت عکس بگیرم. کلی کار رو سرم ریخته،شما هم ماشالله کپسول انرژی هستی و مهلت نمیدی ما وسیله جمع کنیم.همش تو کارتن ها میچرخی. دو روز پیش وقتی داشتی تو خونه می دویدی پات لیز خورد و با صورت اومدی رو موکت بینی خوشگلت زخم شد الهی مامان بمیرم برا پسر قشنگم.اینقدر صبوری که هیچی نگفتی.امیدوارم زود زود خوب بشی. اینم عکس 13ماهگی پسرم:   ...
19 مهر 1391

پایان 13ماهگی

سلام عشق مامان چند دقیقه است که  یک سال و یکماهگی رو پشت سر گذاشتی و وارد ماه دوم از سال دوم زندگی قشنگت شدی. وقتی فکر میکنم میبینم چقدر این لحظه ها زود میگذره. الان که دارم مینویسم خوابیدی و من دلم برات تنگ شده. ١٣ماهگی ات مبارک باشه مامانی. نفس من به نفس شما بنده. مامانی رو ببخش اگر گاهی حوصله ام به اون حد نیست که پا به پای شما بازی کنم .ببخش اگر یه موقع با ذوق و شوق میای پیشم و با اشاره چیزی میگی و من متوجه نمیشم. ببخش اگر بخاطر خوب بودن بیش از حدت،وقتی گاهی در حد معمول شیطنت میکنی من طاقتم طاق میشه و میگم چقدر اذیت میکنی. وقتی به بچه های هم سن و سالت نگاه میکنم که چقدر شیطون و شلوغ هستند و من توقع دارم شما همون ...
17 مهر 1391

دیدی چی شد دندون دوازدهم رو اینجا ثبت نکردم شرمنده

سلام مامان شرمنده عزیزم میدونی چرا؟  این روزها خیلی درگیرم و فراموش کردم جوانه زدن دندان دوازدهم رو برات ثبت کنم (فکر میکردم این کار رو انجام دادم) وقتی مطالب رو میخوندم متوجه شدم که جا افتاده. حالا اینجا برات مینویسم که دندان دوازدهم شما(نیش سری دوم یا همون دندان کرسی سمت پایین)روز سه شنبه 4مهرماه 1391 روی لثه خوشگلت جا خوش کرد. بازم منو ببخش عزیزم :* ...
16 مهر 1391

به به دوتا دندون دیگه هورااااااااااا(دندون سیزده و چهاردهم)

سلام نفس مامان روز جمعه (14مهرماه 1391) دوتا دندون جدید رو لثه های نازت جاخوش کردند. دندونای جدید مبارک فدات شم.حالا ١٤ تا دندون خوشگل و سفید داری و مرتب هم مسواک میزنی تا این مرواریدها خراب نشه. چقدر اذیت شدی مامانی تا این دوتا دندونای نیش بالا در بیان،بمیرم الهی.حالا دندون نیش های پایین مونده هنوز. عاشقتم مامان. خیلی بلا شدی ماشالله از همه چی بالا میری.یک لحظه آروم و قرار نداری. وقتی که پوشک هستی و میخوای جیش کنی میگی پوو پوو ،بعد من پوشکت رو باز میکنم تا ببرمت توی حیاط و جیش کنی اگر هم متوجه نشم که توی پوشک جیش میکنی. خیلی با محبت و خونگرمی،وقتی بازی میکنی هر چند دقیقه یکبار میای و منو بغل میکنی و با دست آروم میزن...
16 مهر 1391

نی نی خاله سمیه

سلام عزیزم دایی مجید دیشب زنگ زد و گفت  نی نی سمیه جون به دنیا اومد هورااااااااااااااااااااااااااااا. (سمیه جون دختر عمه من هستند) امروز صبح تماس گرفتم و با سمیه جونم صحبت کردم.صدای گریه نی نی گلش می اومد.پنجشنبه به دنیا اومده و هنوز اسمش قطعی نشده اما سمیه جون گفت به احتمال زیاد اسمش میشه کیمیا. امیدوارم که سالم و سرحال باشه و بتونید وقتی بزرگتر شدین،دوستای خوبی برا همدیگه باشین. ...
4 مهر 1391

پندار و سرخک ...

سلام پسر گلم وقتی جمعه رفتیم اهواز بعد از چند ساعت بدنت چندتا دونه قرمز کوچولو زد.بابایی به من گفت ببین اینا چی هستند؟منم گفتم شاید گرمی باشه و یا حساسیت بذار ببینم اگر خوب نشد میریم دکتر. دیروز صبح دونه ها بیشتر شده بودند و شما کمی بیحال بودی ومن و بابایی مشکوک به سرخک شدیم. عصر یکشنبه بردیمت پیش دکتر و تشخیص سرخک خفیف داده شد. در مورد خواب کم ،خوراک کم و حساسیت پای شما به پوشک هم گفتم و دکترگفتند وزن پندار خوبه پس  معلومه شیر خودت براش کفایت میکنه،اصرار به غذا خوردن نکن.داروهای حساسیت و سرخکت هم تجویز شد و گفتند همین داروها خواب آور هم هست (البته خیلی کم).در ضمن گفتند فعلا چند روز پوشکت نکنم و همین پارچه های نخی...
3 مهر 1391

بی بی از بین ما رفت

سلام عزیز دلم . جمعه صبح باباجون محمد از آبادان تماس گرفتند و گفتند:مامان رحیمه زنگ زدند که بی بی رفته تو حالت کما و ایشون میخواهند به اهواز بروند. ماهم صبحانه رو هول هولکی خوردیم و رفتیم سمت اهواز با مامانی اقدس و بابا ابراهیم .از ترمینال مستقیم به سمت بیمارستان رفتیم و تا رسیدیم،بدو بدو ما رو بردند داخل اورژانس.دم در آسانسور بی بی رو دیدیم. وای خدا صورتش ورم کرده بود و پوست سفید رنگش از قبل سفید تر شده بود با دستگاه تنفس میکردو بابا ابراهیم بوسیدش و گفت بی بی منم ابراهیم،شاید کسی باور نکنه اما تو همون حالت کما دهانش رو باز کرد و چیزی گفت اما متوجه نشدیم که چی گفتند.اما من مطمئنم که بابا ابراهیم رو شناختند.بعد بردنشون به بخش ای سی یو و بع...
2 مهر 1391

پندار و مهمانهای کوچولو

سلام عزیزم چند روزی هست که خانواده محترم آریامهر و آرتامهر عزیز،به آبادان اومدند.من با خاله سهیلا هماهنگ کردم و پنجشنبه شب بعد از شام همدیگه رو در مجتمع تفریحی یادآوران شلمچه،ملاقات کردیم . وای دلم برای آریامهر عزیز غش میکرد.خیلی مودب و مهربونه ماشالله.آرتامهر هم که خواب بود و آخر سر بیدار شد.خیلی زمان باهم بودن ما کوتاه بود،اما خیلی خوش گذشت اینم عکسهای اون شب تقدیم به شما سه تا وروجک: ...
2 مهر 1391
1